قربانی بی صدا

خانم شیرازی معلم ورزش دوران راهنمایی‌ام بود، یک خانم آرام، خوش صحبت و همیشه خندان که با اینکه معلم ورزش بود، هرگز دویدن، پریدن یا بازی کردنش را ندیدیم،،،،  
در آن سالها او یکی از معلمان روشنفکرمان به حساب می آمد که ناخن بلند می کرد، مانتوهای قشنگ زیر چادرش می پوشید و کمی آرایش می کرد. چشمهای گود رفته‌ی بسیار زیبایی داشت و در مجموع از هر نظر محبوب بچه‌ها بود. یک روز آمد سر کلاسمان، بعد از دو هفته غیبت که ما دلیلش را نمی دانستیم، چشمهاش کاسه‌ی خون بود و پلکهاش ورم داشت، روی تخته به رسم همیشگی ننوشت، یا رب قو علی خدمتک جوارحی، به همه‌ی بچه ها گفت آزادید بروید توی حیاط بازی کنید، خودش اما نشست توی کلاس. می دیدیم که خیلی غمگین است، می دانستیم که کسیش نمرده، اما نمی دانستیم چه اتفاقی او را به این روز انداخته، همه رفتیم بیرون، تنها نشست تو کلاسی که طبقه دوم بود، نشست پشت پنجره و ما را تماشا می کرد. چند نفرمان دلمان طاقت نیاورد برگشتیم توی کلاس و بی صدا پشت نیمکت‌هایمان نشستیم، داشت گریه می کرد، اصلن نگاهمان نکرد. یک نفر رفت برایش یک لیوان آب آورد، تازه متوجه ما شد، آب را خورد و بی مقدمه گفت می دونید چی شده، ما گفتیم نه خانوم، چرا اینقد ناراحتید، گفت وقتی جنگ شد یکی از اقوام دور ما به خواستگاری من اومده بود و ما قبول کرده بودیم و شیرینی خورده بودیم، یک ماه بعد رفت جبهه و بی آنکه حتا یکبار به مرخصی بیاد اسیر شد، در تمام نزدیک به ۹ سال اسارتش هیچ اطلاعی ازش نداشتیم فقط می دانستیم اسیر شده است، من تو تمام این سالها هیچ وقت به ازدواج فکر نکردم آن موقع ۲۷ ساله بودم الان ۳۷ ساله‌ام. خیلی ها اومدن گفتند معلوم نیست این جنگ کی تموم بشه، معلوم نیست زنده برگرده، ازدواج کن، زندگیتو بکن، قبول نکردم، دلم نخواست، گفتم تعهد دارم، اگه برگرده ببینه نموندم چی؟پارسال برگشت، من از خوشحالی تا چند ماه گریه می کردم، بعد از چند ماه هیجان همه فروکش کرد، من منتظر بودم خانواده‌اش زودتر بیایند، حرف بزنند و ما زودتر برویم سر زندگیمان، اما نیامدند، مادرم گفت حالا شاید منتظرند یک کاری شروع کند و برای زندگی مهیا شود بعد بیایند صحبت کنند، اما ما هر چه بیشتر منتظر بودیم کمتر خبری ازشان بود، پدرم می گفت مادرت باید زنگ بزند بگوید تکلیف ما چیست ولی مادرم می گفت زشت است مگر خودشان نمی دانند اینها نامزدند، خودش هم هیچ وقت نه تلفن زد نه پیغامی فرستاد، ۳ هفته پیش از طریق آشنای مشترکمان متوجه شدیم که ازدواج کرده، یک مهمانی ساده گرفته و رفته‌اند سر خانه شان. خانم شیرازی همه اینها را با اشکهای بی امان تعریف می کرد و ما پا به پایش گریه می کردیم، بی یک کلمه حرف. جنگ فقط شهید و جانباز نداشت، خانم شیرازی قربانی بی صدای جنگ بود که به جای در آغوش گرفتن بچه‌هاش در سن ۳۷ سالگی، نشسته بود در طبقه دوم مدرسه راهنمایی کوثر و برای چند نوجوان ناشناس حرف می زد و گریه می کرد. ۱۳ سال بعد وقتی ۵۰ ساله بود دوباره دیدمش، خوش و بش کردیم، بازنشسته شده بود، مادر و پدرش فوت کرده بودند و خودش تنها در خانه‌ی پدری‌اش زندگی می کرد.
خانم شیرازی برای من سمبل دردیست که آدم نمی داند آنرا با که بگوید و غمش را کجا برد، یک شهید زنده بود با چشمهای کمی گود رفته، چروکیده و بسیار زیبا.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.